زمان زیادی بود که عاطفه را می شناختم. همیشه مانتو ی کوتاه، شال باز و قد بلندش جلب توجه می کرد. آدم آرام و مهربانی به نظر می رسید. خیلی با محبت و خوش صحبت بود.با هم همسایه بودیم. هر وقت از کوچه رد می شد و همدیگر را می دیدیم احوال پرسی گرمی می کرد. کم کم باب دوستی را با هم باز کردیم.

البته او بیشتر به خانه ما می آمد. پسر کوچک و با نمکی داشت، خوبی این رابطه این بود که بچه های مان می توانستند با هم بازی کنند. هر وقت می آمد از هر دری با هم حرف می زدیم. از صحبت درباره آشپزی و شیرینی پزی گرفته، تا مسائل سیاسی و اعتقادی. عاطفه را خیلی دوست داشتم، اما نوع پوشش اش ناراحت ام می کرد. هر وقت هم که بحث پوشش پیش می آمد می گفت: دلت پاک باشد، خدا هر کسی را یک طور بازخواست می کند. به او گفتم عاطفه جان تو خیلی با نامحرم ها راحت حرف می زنی و شوخی می کنی. این رفتارها خطر آفرین است. خدا توسط اهل بیت اش راه و چاه را نشان مان داده است. اما عاطفه می گفت: این طور که تو می گویی نیست، من عاشق شوهرم هستم و هیچ علاقه ای به شخص دیگری ندارم. کسی هم حس خاصی نسبت به من ندارد. فقط مثل آدم های متمدن با هم حرف می زنیم، مگر در کشورهای خارج هم همین طور نیست؟ از اینکه این قدر مسائل را ساده می دید کلافه شده بودم. من از آمار روابط نامشروع غرب اطلاعاتی داشتم ولی نمی دانستم این خطری را که در کمین اش است چطور به او گوشزد کنم. به او گفتم: در کشورهای خارج هم کلی جنایت اتفاق می افتد که ما از آن بی خبریم.خیلی نگران عاطفه بودم، بیشتر نگرانی ام به خاطر ماجرایی بود که برای من درباره کار شوهرش تعریف کرده بود. او به من گفته بود که کار شوهرش آزاد است و برای بستن قرارداد، مشتری ها را به منزل می آورد و همان جا با آنها قرارداد می بندد. از او پرسیدم که تو آن موقع چکار می کنی؟ گفت: معلوم است دیگر. وقتی مهمان برای شما می آید خودت چکار می کنی؟ مثل یک همسر خوب از آن ها پذیرایی می کنم. گفتم: با چه پوششی جلوی آن ها ظاهر می شوی؟ جواب داد: با پیراهن، شلوار و شال. دوباره سوال کردم: خودت هم کنارشان می نشینی؟ گفت: بله دیگر من که نمی توانم خودم را هر روز در اتاق حبس کنم. حتی با برخی ها که به من آبجی می گویند گاهی اوقات شوخی می کنم. خیلی راحت و نترس حرف می زد!  آن روز بعد از کلی حرف زدن بی نتیجه با من خداحافظی کرد و رفت. چند روز بعد با گریه نزدم آمد. خیلی ناراحت و مضطرب به نظر می رسید. بغل اش کردم، پرسیدم چه شده؟ با گریه گفت: شوهرم بازداشت شده. خیلی وضع بدی داشت، سعی کردم آرام اش کنم، برایش آب آوردم، نشست روی مبل دوباره گریه کرد.پرسیدم حالا بگو چه شده؟ گفت: چند شب گذشته شوهرم به من گفت کارش طول می کشد و شب دیر به منزل می آید. بنابراین همراه پسرم مشغول تماشای تلویزیون بودیم که زنگ در به صدا درآمد. تا در را باز کردم، یکی از دوستان شوهرم در را هل داد و خود را به زور داخل خانه انداخت. من هم از ترس فقط جیغ می زدم و گریه می کردم که همسایه طبقه بالای ساختمان مان آمد و بیرونش کرد. دیروز شوهرم او را پیدا کرده بود و با چاقو به او حمله کرده، الان هم شوهرم را بازداشت کردند. تمام بدنش می لرزید و عرق سردی روی پیشانی اش نشسته بود.خیلی دلم برای عاطفه می سوزد او هم آبرویش نزد همسایه های شان رفته بود و هم شوهرش بازداشت شده بود.آری شاید بسیاری ساده از کنار دستورات دینی عبور کنند و زمانی متوجه اشتباه می شوند که دیگر چیزی جز رسوایی باقی نمانده است.