آرام و معصوم در گوشه ای نشسته، نگاهش به زمین است و سرش را با اکراه بالا می آورد. دستان کوچکش را دور گردن خواهر 4 ساله اش گره زده است. پزشکش می گوید: داروهایشان را تازه به آنها داده ایم که این طور آرام نشسته اند و گرنه باید آنها را به تخت می بستیم. اینجا بخش اعصاب و روان بیمارستان علی ابن ابیطالب (ع) است.

«فرشته» و «فریبا» تنها دخترکان بی نوای این بخش هستند که هفته گذشته برای ترک اعتیاد به این بخش اعزام شدند. اعتیادی که آتشش را والدین برایشان برافروخته اند و آنها را این چنین گرفتار کرده اند.فریبا 6 سال بیشتر ندارد به قول خودش از زمانی که یادش می آید پدر و مادرش او را همراه خود در کنار بساطشان می نشاندند. او می گوید: هرگاه پدر و مادرم می خواستند مواد بکشند من را هم صدا می زدند و به من هم چند دود می دادند، اوایل را یادم نمی آید که حالم چگونه می شد، اما این اواخر طوری شده بودم که دیگر قبل از آمدن آنها، من سربساط پدر و مادرم می نشستم. حتی من شیشه را برایشان می گرفتم و پدرم هم از این کارم  کیف می کرد. پزشکش توضیح می دهد: «فریبا» دخترک معصوم 6 ساله را والدینش به «کریستال» معتاد کرده اند و او را آزار بسیاری می دادند. پدر فریبا کارگر یک کارگاه کوچک میز و صندلی سازی است و مادرش هم کارگری می کند. گمانم برآن بود که شاید این پدر و مادر برای بیگاری کشیدن از کودکشان آنها را به مواد معتاد کرده بودند، اما فریبا می گوید: من و فرشته از صبح تا ظهر در خانه تنها می ماندیم و منتظر آمدن پدر و مادرم می نشستیم تا بار دیگر با هم مواد بکشیم و از خماری درآییم، آنها بعد از مصرف مواد، دوباره بیرون می رفتند و اواخر شب به منزل می آمدند. او ادامه می دهد: یک روز پدر و مادرم دیرتر به خانه آمدند و من از آنجا که نمی توانستم دردهای دست و پایم را تحمل کنم و حالم بد شده بود به ناچار سراغ بساط پدر و مادرم رفتم. چون دستم به گاز نمی رسید صندلی زیرپایم گذاشتم که ناگهان صندلی از زیر پاهایم کشیده شد و دستم به شدت سوخت و بعد دستش را بالا می آورد و جای پینه بسته پوست و گوشت کف دستش را به من نشان می دهد.  فریبا یک خواهر و برادر 12 و 2 ساله هم داشته اما خواهرش سال گذشته خودکشی کرد  و برادر دو ساله اش هم چندی قبل به دلیل استفاده زیاد مواد مخدر فوت کرد. «فرشته» اما کودک4 ساله ای است که ظاهری شبیه پسرها دارد. پرستارش می گوید: او حرف نمی زند و هر چه می خواهد با دست و چشم اشاره می کند. اکثر اوقات روی تختش درازکشیده و دچار افسردگی شده است.فرشته را نیز مادر و پدرش از نوزادی به شیره معتاد کرده بودند. زمانی که بهزیستی او را به بیمارستان تحویل داد، در شرایط روحی و روانی بسیار نامساعدی به سر می برد اما اکنون چند روزی است که حالش رو به بهبود است چون اثرات شیره در حال کم شدن است. فریبا نیز به دلیل آزار و اذیت های روحی و اعتیاد والدینش شرایط سختی را پشت سرگذاشته اما صبوری و استقامت او سبب شده است تا هرچه به پایان دوره درمان نزدیک تر می شود حال مساعدتری پیدا کند. مکالمه ام را با فریبا دوباره آغاز می کنم. فریبا می گوید: دو هفته قبل، زمانی که دیگر پدر و مادرمان از پس خرج و مخارج ما و هزینه های موادمان برنمی آمدند، ما را به بهزیستی تحویل دادند. البته من از این بابت بسیار خوشحالم که دیگر مجبور نیستم در خانه ای زندگی کنم که مدام مورد آزار و اذیت قرار می گرفتم و ساعت ها کنار منقل و بساط پدر و مادرم می نشستم و یا برایشان شیشه و سیخ می گرفتم و بعد از آن با من رفتارهای نامناسب و وحشیانه می شد. الان بزرگ ترین آرزویم ترک مواد است و هیچ گاه هم به آن خانه برنمی گردم و نمی گذارم خواهرم را هم به آن خانه ببرند و دوباره مورد ضرب و جرح قرار بگیریم. اگر مسئولان بهزیستی ما را قبول نکنند به آنها التماس خواهم کرد و در نهایت اگر ما را نپذیرفتند در کنار خیابان با خواهرم زندگی می کنم و خرج خودم و خواهرم را با کار کردن در می آورم اما دیگر هرگز به آن خانه برنمی گردیم.هیچ گاه کتک هایی را که از پدر و مادرم می خوردیم، فراموش نمی کنم.فریبا حالش نامساعد شد و من با حالتی مبهوت از کنارش بلند شدم. فرشته غرق در افکار کودکانه خود با یک بیسکویت موزی مشغول بود و فریبا غرق در خاطرات پریشان گذشته حالش بدتر می شد...
راستی این دو کودک معصوم به چه جرمی گرفتار منجلاب پدر و مادرشان شدند؟ کودکانی که شاید اگر حامی داشتند در این سن در بخش اعصاب و روان بیمارستان بستری نمی شدند و در آرزوی پذیرفتن بهزیستی برای سرپرستی شان نبودند.