خاطرات خادم الشهداء

سال 72 توفیق حاصل شد و همراه کاروان عاشقان طریق ولایت جهت دیدار با مقام معظم رهبری عازم تهران شدیم. در این سفر بیاد ماندنی فرماندهان سطوح مختلف بسیج دعوت شده بودند و من به همراه دو نفر از فرماندهان پایگاه های مقاومت قسمت تحت امر حوزه چشم به راه دوخته تا لحظه دیدار فرا رسید ساعت حدود 4 بامداد به مرقد مطهر حضرت امام (ره) رسیدیم و همگی پس از ساعت ها در اتوبوس،پیاده شدند. من به فرمانده دلاور پایگاه شهید میرزایی مرحوم سردار حاج ارضی محمد کنگوزهی گفتم حاجی لباس بسیجیت را بپوش در جواب من گفت: من تا بحال لباس محلی برتن می کردم و پوشیدن لباس دیگربرایم سخت است. در جواب گفتم: حاجی این لباس بوی شهادت میدهد لبخند بر چهره اش نقش بست و رفت داخل اتوبوس تا لباسهایش را بپوشد بعد از دقایقی در حالیکه پله های اتوبوس را طی می کرد و دستش به کمرش بود گفت دیدی چه شد گفتم: نه

گفت: ما که تسمه کمر نداریم حالا چکار کنم. با دیدن آن لحظه و گفته حاجی خنده ای بر لبم نشست و گفتم حاجی لُنگته( شال سرت) را به کمرت ببند. حاجی چاره ای نداشت هم گرفتار لباس شده بود و هم راه در رفتن از دست من را نداشت همان کاری را انجام داد که به او پیشنهاد کرده بودم. ماجرا که بخیر گذشت گفتم برویم چیزی برای خوردن پیدا کنیم و صبحانه بخوریم. حاجی گفت: من اشتها ندارم شما بروید.

من به همراه فرمانده شهید میر بلوچ زهی رفتم بعد از یکساعت که برگشتم علی رغم اینکه تاکید کرده بودم حاجی جایی نرود دیدم نیست با توجه به جمعیت و مریضی حاجی نگران شدیم و به دنبالش گشتیم از هر نیروی بسیجی که از استان آمده بود سراغش را می گرفتم تا اینکه یکی از برادران گفت: من حاجی را در حال زیارت مرقد امام (ره) دیدم.

دوان دوان به سمتش رفتم و گفتم: حاجی کجایی ما که نصف جان شدیم، لبخندی زد و گفت: مگر من بچه ام که شما نگران شده اید دیدم شما جوان هستید و اشتها دارید و از طرفی گفتم این همه راه آمده ایم و اول به زیارت امام (ره) نروم امام ناراحت می شود برای همین به شما گفتم: من اشتها ندارم که مدیون شما نباشم و بعد از رفتن شما خودم به زیارت امام (ره) رفتم.