کلید تمام مصائب و مشکلات در ذکر خدا و هدیۀ صلوات به محمد و آل محمد است . ذکر ظاهری ارزشـی ندارد . ذکر باید عمـلی باشد .خدا را به خاطر نعمـت هایی که به ما داده عملا" شکر کنید .


به گزارش زاهدان بلاگ، قسمتی از وصیت نامه شهید:

برادران و خواهران توصیه شدید می‌کنم به شما در تربیت نسل خردسال و نوجوان زیرا که تضمین آینده اسلام است این غنچه‌های نشکفته را دریابید و شما هستید که از این افراد می‌توانید بزرگان فردا را بسازید از این زمینه‌های مناسب برای رشد که شکل نگرفته استفاده کنیم و طبق احکام خدا شکل دهیم، پدران و مادران در آشنایی فرزندانشان با قرآن و جلسات و برنامه های مذهبی بکوشید و تشویقشان کنند و اما پدر و مادر گرامیم امیدوارم که دراین مدتی که در خدمت شما بوده‌ام از من راضی باشید هرچند در لحظات آخر فرصت خدا حافظی نبود ولی وعده ملاقات انشاء‌الله با روی گشاده و خندان نزد زهرا(س) و پیامبر خدا(ص) در کنار حوض کوثر.

حسن ترک 




درباره شهید

زندگی شهید در یک نگاه :


در حالیکه روح ا... کبیر در تدارک قیام عظیم خویش بود نوزادی پا به عرصه دنیا گذاشت که بعداً مصداق عینی کلام خمینی گردید، که فرمود سربازان من اکنون در گهواره‌اند، سردار رشید دین خدا شهید حسن ترک همان نوزادی بود که در سال 1341 از شهر تهران به ‌یاری امام خود چشم بر جهان گشود . و در این راه از همان طفولیت کوشش خستگی ناپذیری را آغاز نمود، دوران تحصیل را با موفقیت پشت سر گذاشت که خرمن وجودش با آتش مقدس انقلاب زبانه کشید، در کنار شهیدان میرزایی و کیانیان رشد کرد، آگاهی یافت و مطالعه نمود تا قوی‌تر و مقاوم‌ تر مقابل اندیشه‌های التقاطی منافقان، چپ‌ها و عناصر لیبرال بایستد و با منطق ایمانی همان سربازی باشد که امام به او دل بسته بود. پس از اخذ دیپلم در سال 1360 از دبیرستان ابن سینا با عضویت در سپاه پاسداران فصل نوینی در راه پر مخاطره و سخت مبارزه را بر خویش گشود. ابتدا مسئول پذیرش سپاه گردید، اما عشق به جهاد در میدان بلا ، او را از شهر به جبهه کشانید و رفت تا مردانگی را در عمل نشان دهد. علیرغم میل فرماندهان، در عملیات فتح المبین سرافرازانه شرکت کرد و این در حالی بود که تنها طعم شیرین جهاد می‌ توانست روح بی قرار او را آرامش دهد و جز این به چیزی تن نمی‌داد. به‌ دلیل لیاقت و کارایی، در عملیات مسلم بن عقیل فرماندهی گردان کمیل به او واگذار شد که منجر به مجروح شدن وی گردید. در عملیات والفجر مقدماتی و والفجر(1) با سمت دستیار محور حضور یافت که پس از سه روز مقاومت بر اثر ترکش خمپاره از ناحیه کتف و فک آسیب دید. در عملیات والفجر (2) سمت معاون مسئول محور و در عملیات والفجر (4) مسئولیت تیپ عمار را بر عهده داشت، او در عملیات والفجر (5) در چنگوله مسئول محور بود و سرانجام آخرین حضور او در محفل عشق بازی والفجر (8) بود که در این عملیات مسئولیت طرح و عملیات تیپ انصارالحسین (ع) را بر عهده گرفت و با پرواز عاشقانه‌اش بر آرمان‌های مقدس انقلاب صحه نهاد و به مأوای خویش رسید.

 
 

واگویه های شهید :

آمال و آرزوهای انسان نشان دهندۀ انگیزه های کار و عمل اوست . بیایید آمال و آرزوهایمان را خدایی کنیم .

خدایا ! در این دنیای بزرگ سرگردان و حیرانم . مرا آن گونه که خود می خواهی تکامل ده .

خدایا ! آن چه که برای قرب تو لازم است عطایم کن ! این بندۀ گنهکارت را یاری کن !

بارالها! دلم سخت به حال کسانی می سوزد که تو را نشناختند و به خطا رفتند . این ندای پشیمانی را به آن ها برسان و کاری کن که هر چه می خواهند از تو طلب کنند و تو خود سرپرستی شان را بپذیر و مراقب رفتارشان باش !

 
مادر شهید :


تازه به دنیا آمده بودی . امام را تبعید کرده بودند.امام در سخنرانی شان فرموده بودند:« سربازهای من امروز در گهواره هستند ! »

چند ماهه بودی ؛ تو را در بغل فشردم و از آن روز به بعد هر بار که می خواستم شیرت بدهم وضو می گرفتم .

 

مادر شهید :

اسمت را حسن گذاشتم ، چون به امام حسن علیه السلام ارادت خاصی داشتم . برادر نداشتم و تو را داداش حسن صدا می کردم .

از یادداشت های شهید :


باید حتما " سری به تو بزنم . گفته بودی برای انجام هر کاری اول هدفت را مشخص کن . خودت این کار را انجام دادی . نشستی و فکر کردی و گفتی : « من یک عیب اساسی دارم و آن این که هدفم همیشه مقطعی است . این طور نمی شود ! باید جدی فکر کنم . هدفم را باید تعریف کنم . حداقل برای خودم ! »

نشستی و ساعت ها فکر کردی و عاقبت گفتی : « هدفم را انتخاب کردم . شهادت بزرگترین آرزو و مهمترین هدف من است . »

 

محمد سعید بیات :


آرامش ات زبان زد بود . خیلی بر اعمالت مسلط بودی . کم حرف بودی . به جا حرف می زدی و اغلب مشغول ذکر گفتن بودی . سوال که می پرسیدند ، جواب می دادی و دوباره ذکرهایت را از سر می گرفتی . می گفتی از فرصت ها خوب استفاده کنید . یک بار گروهی داشتیم به جبهه می رفتیم . گفتی بیایید با هم سوره صف را حفظ کنیم . به مقصد که رسیدیم همه آن سوره را حفظ کرده بودیم .

 

از یادداشت های شهید :

مراقبه را از نوجوانی آموختی و تمرین کردی . در پایان هر روز می نشستی و اعمالت را بررسی می کردی . روی یک کاغذ می نوشتی تا یادت نرود .

« امروز دروغ نگفتم ، غیبت نکردم ، اما عصبانی شدم . مخصوصا" در انجمن موقع در آوردن کتم عصبانیت را نشان دادم . چقدر بد شد! باید از بچه ها حلالیت بخواهم . »

 
مادر شهید :

زیرزمین خانه جای عبادت های او بود . نصف شب بلند می شدم و می دیدم حسن توی رختخوابش نیست . سراغش می رفتم . می دیدم داخل زیر زمین ایستاده و نماز می خواند . گوشه ای می ایستادم و نگاهش می کردم . آن وقت ها نوجوان بود اما آن قدر با دقت و با تواضع نماز می خواند که من از نماز خواندن خودم شرمم می آمد .


 علی بادامی ، الست :


دوشنبه ها و پنج شنبه ها روزه بود و به همه سفارش می کرد که از این نعمت غافل نشوید

 
مادر شهید :

خیلی دوستش داشتم . همه اهل خانه دوستش داشتند . همه از قول من به او می گفتند داداش حسن ! هر وقت که به جبهه می رفت از زیر قرآن ردش می کردم و می نشستم برایش دعا می خواندم . از خدا می خواستم بچه ام را سالم نگه دارد . یک بار که به مرخصی آمد گفتم : « حسن جان ! شب و روزم شده دعا کردن برای سلامتی ات »

لبخند زد . مثل همیشه ملیح و نمکین . سرش را پایین انداخت و گفت : « پس مامان جان همه اش زیر سر شماست . چند بار می خواستم شهید شوم اما نشدم . خیلی عجیب بود . » سرش را که بالا گرفت ، چشم هایش نمناک بود . صدایش می لرزید . گفت : « مامان جان از این پسرت بگذر ! دعا کن شهید شوم . تو راضی شوی برگه عبورم را می دهند ! دعا کن به آرزویم برسم ! »

داشت به من التماس می کرد . بغض کردم ! فهمید ناراحت شدم . خواست از دلم در بیاورد . نگاه کرد توی چشم هایم و با خنده گفت : « اگر زحمتی نیست ، دعا کن اسیر نشوم ! »

دیگر برای سلامتی اش دعا نکردم . انگار از ته دل راضی شده بودم . راضی به رضای خدا ! پسرم بود ؛ جگر گوشه ام ؛ پارۀ تنم ، اما هر وقت می خواستم دعایش کنم یاد لحن صدایش می افتادم و تصویر چشم های نمناکش می نشست توی خانۀ چشم هایشم . آن وقت زیر لب می گفتم : « خدایا ! بچه ام به اسارت عراقی ها در نیاید ! »

 
علی بادامی :


می گفتی : « ذکر ظاهری ارزشی ندارد . ذکر باید عملی باشد . خدا را به خاطر نعمت هایی که به ما داده عملا" شکر کنید . »

یک شب ، بعد از مراسم احیا تا صبح مردم را از امام زاده یحیی تا خانه هایشان رساندی . آن قدر این مسیر را رفتی و آمدی تا خیالت راحت شد که دیگر هیچ کس باقی نمانده است .

می گفتی : « این شکر است . خدا به من ماشین داده ؛ این طوری شکرش را به جا می آورم . »

 
از یادداشت های شهید :

یاد این جمله ات می افتم : « به هنگام طلوع و غروب خورشید که آسمان رنگ خون می گیرد به یاد شهدا باشید . »

خیلی به صلوات اعتقاد داشتی . می گفتی کلید تمام مصائب و مشکلات در ذکر خدا و هدیۀ صلوات به محمد و آل محمد است .

 

حمید حسام ، خوش لفظ


یادت می آید در عملیات مسلم بن عقیل در منطقۀ سومار در نیمه ای شب مجروح شدی . ترکش به پشت گردنت خورده بود . لب و صورتت مجروح شده بود . خون زیادی ازت می رفت . خیلی طول کشید تا آمبولانس آمد . نفس کشیدن هر لحظه برایت مشکل و مشکل تر می شد .

وقتی تو را روی برانکارد گذاشتند صبح شده بود . با ایما و اشاره به آن هایی که سرِ برانکارد را گرفته بودند ، فهماندی که بایستند . خون می جوشید و از گلویت بیرون می زد . همه نگرانت بودند . چون ممکن بود هر لحظه از شدت خون ریزی و مشکلات تنفسی بلایی سرت بیاید .

نشستی تیمم کردی و با همان حال نمازت را خواندی . این موضوع تا مدت ها دهان به دهان می چرخید و سینه به سینه نقل می شد .  

 

برگرفته از وصیت نامه

به چله نشینی معتقد بودی . خیلی وقت ها روزه بودی اما سعی می کردی کسی متوجه نشود . دیگران را هم به چله نشینی سفارش می کردی . در وصیت نامه ات خواندم : « مگر نه این است که چهل روز کاری را از روی اخلاص انجام دهیم ، چشمه های حکمت بر دل ما جرای می شود . پس چرا چنین نکنیم ؟ »

 

محمد حمید زاده


داخل سنگر بودیم . سپیدۀ صبح می زد . سرش را بالا آورد . کلاه خودش از سنگر بیرون زد. شروع کرد به تیراندازی. حدود سی متر با عراقی ها فاصله داشتیم . نگاهم کرد و گفت : « خوب تیراندازی میکنم ؟»

گفتم : « مواظب باش ! جایت را عوض کن . عراقی ها می خواهند پاتک بزنند. »

صدای تقه ای داخل سنگر پیچید. مثل صدای برخورد یک تکه سنگ با کلاه خود . سرش خم شد روی سینه اش.نیم خیز شدم طرفش . سرش را بالا گرفتم ؛ صورتش سرخ شده بود . گلولۀ تک تیرانداز دشمن به سجده گاهش خورده بود . وسط پیشانی اش مثل خورشید می درخشید .  

 
مادر شهید


 آن روز سه شنبه بود . آمدند و گفتند چهارشنبه مراسم شهید برگزار می شود ، بروید فرزند شهیدتان را  ببینید . من که برای حسن می مُردم ، خدایی بود که سکته نکردم . ما را بردند بالای سر حسن . با همان لباس پاسداری اش خوابیده بود . صورتش سرخ و سفید بود . نمی دانم چطور شد تا دیدمش گفتم : « حسن جان ! خوش به حالت مادر جان ! به آرزویت رسیدی ؟! مبارکت باشد ! »