تصویرسازی از سعید مرادی











یاد گذشته های تلخ یا شیرین،  احساسات قوی و شدیدی را در افراد برمی انگیزد. برای بسیاری از ما خاطرات دوران کودکی یا فضاهای خاصی که در گذشته آن ها را تجربه کرده ایم و در شرایط امروز دیگر امکان تجربه دوباره آن ها برایمان وجود ندارد، بسیار ارزشمند است و یادآوری شان حس قشنگی را در ما ایجاد می کند. نوستالژی گاهی به مکان های خاصی تعلق دارد، گاهی به دوره های زمانی، گاهی به اتفاقات یک دوره خاص و زمانی هم به شیوه و سبک زندگی مان. با توجه به این که این روزها همگی پای سفره ماه رمضان، مهمان خداوند هستیم، بد ندانستیم یادی از خاطره های ماه مبارک رمضان داشته باشیم که شاید بسیاری از شما خوانندگان گرامی نیز آن ها را در حافظه خود نگه داشته اید و گاهی شاید با حسرت یا دلتنگی یا همراه با شادی از آن ها یاد می کنید.

از سفره سحری تا سفره افطار
بسیاری از ما پیش از رسیدن به سن تکلیف، حال و هوای خاصی را در ماه رمضان تجربه می کردیم، این که تمام افراد خانواده یا بیشتر آن ها دیگر سر سفره کنار ما نمی نشستند یا صدای به هم خوردن قاشق و بشقاب هایشان در زمان سحری خوردن، باعث می شد ما هم سری از روی رختخواب بلند کنیم و با چشم هایی نیمه بسته نیمه باز، نیم نگاهی به آن ها بیندازیم.
سحر، بیدارم کنید!
 بهانه گیری ها و اصرارهای زیادی که نشان می دادیم برای این که اجازه بدهند ما هم روزه بگیریم و شرط هایی که می گذاشتیم و غرهایی که به مادرمان می زدیم تا ما را هم برای سحری بیدار کند و وای به روزی که بلند می شدیم و می دیدیم صبح شده است و باز هم کسی دلش نیامده ما را بیدار کند...
کله گنجشکی اش را بگیر
وقتی مادر نوید می داد که ما هم می توانیم با یک اقدام خوب و ساده در شمار روزه داران قرار  بگیریم و آن هم روزه کله گنجشکی بود که هنوز ربط گنجشک، کله اش و روزه برای بسیاری از محققان گشوده نشده است! اصولا روزه ما آن قدر خالص بود که نه با خوردن آب باطل می شد و نه با خوردن غذا. خواب هم که جزو لاینفک این عبادت بی ریا و خالصانه بود.
دیر شد، ربّناست!
شاخص زمانی افطار بی برو برگرد، صدای ربنّا بود. وقتی مادربزرگ می خواست بداند چقدر زمان داریم می پرسید: «تا ربنّا چقدر مونده؟» اگر سفره را دیر می انداختیم و صدای ربناّ از تلویزیو ن خودمان یا همسایه به گوش می رسید، مادر صدایمان می زد و می گفت : بچه ها زود باشید، دیر شد، ربنّاست، سفره را بیندازید.
شربت های ثابت سفره افطار
زمانی که ما حوالی سن تکلیف بودیم یا به سن تکلیف رسیدیم، ماه رمضان هم حوالی تابستان فرامی رسید حتی با روزهای امتحانات ثلث آخرمان هم یکی می شد، چه کیفی داشت وقتی از مدرسه برمی گشتیم و مادرمان قربان صدقه مان می رفت که بچه اش روزه دار است و زود تشویقمان می کردند که برویم بخوابیم، انتظار کشیدن تا رسیدن لحظه بی نظیر افطار و رنگ های شادی بخش سفره که به برکت پنیر، کره، گوجه و خیار چشم هایمان را روشن می کرد و البته شاه نشین سفره، پارچ شربت خاکشیر بود و آلبالو که هنوز اذان را نگفته بودند به سمتش دست می بردیم.