امروز را به یاد تمام شب های بی خوابی ات در پرستاری از نگاه های تبدار و صورت های سیلی خورده، به نام تو رقم زده اند.
گویی در تقدیر تو نوشته بودند که پرستار صورت های کبود باشی و التیام بخش دستان تازیانه خورده.
کودک بودی که پیش چشمان معصومت، مادرت در بستر بیماری افتاد؛ یک بیماری غریب!
تو با همه کودکی ات خوب می دانستی که پهلوی شکسته و سینه ضرب دیده را با اشک چشم نمی توان مداوا کرد، اما از تو که صدای شکسته شدن استخوان پهلوی مادر را بین در و دیوار شنیده و جای زخم میخ را بر سینه دیده بودی، چه کاری برمی آمد جز گریه و دعا!
همان طور که برای سر شکافته پدر نیز نتوانستی کاری بکنی، جز این که کتاب خدا را بر سر بگذاری و دل به کلام حق آرام سازی.
وقتی هم که بالای طشتی رسیدی که به خونابه جگر پاره پاره برادرت حسن علیه السلام آغشته بود، فقط توانستی از عمق دل گریه سر دهی و پا به پای زرد شدن روی حسن علیه السلام ، تو نیز رنگ ببازی و از پا بیفتی.
در کربلا نیز در همهمه حمله سپاه دشمن به خیمه های آتش گرفته و هجوم تازیانه های سرگردان، بیش از همه در اندیشه آن تن تبدار و بیمار بودی که گلیم کهنه از زیر پایش به غنیمت می بردند و شمشیر بر گردنش می نهادند تا ثمره اهل بیت از ریشه قطع شود.
اما از همه سخت تر، شب های خرابه بود که تو هیچ نداشتی برای تیمار چشم کبود دخترک سه ساله که با گلوی خشکیده اش در هر نفس هزار بار بابا می گفت.
زخمی ترین پرستار عالم!
تو از کجا می توانستی مرهمی بیابی برای داغ دل مادرت که کودک 6 ماهه اش را پشت در به ضرب لگد پرپر کردند؟
تو چگونه می خواستی فرق شکافته پدر را دوباره بند زنی، در حالی که دلش به تیغ نفاق و دورویی امتش، هزار چاک شده بود؟
تو با کدام تاب و توان می خواستی جگر سوخته حسن علیه السلام را که در خلوت خانه اش غریب بود، التیام بخشی و یا جای زخم غل و زنجیر بر بدن سجاد علیه السلام را مرهم بگذاری، در حالی که از دستان سوخته و کبودت خون تازه می چکید؟
رقیه علیهاالسلام اگر در دامان تو جان داد، جای دیگری نداشت برای باز کردن عقده دلش که تاب یتیمی نابهنگامش را نمی آورد.
زینب جان! هنوز هم تو پرستار همه دل های زخم خورده ای و تسلاّی قلب های شکسته از سر انگشتان با کرامت توست.
به جز سوخته دلی چون تو، چه کسی می تواند دل های سوخته مردمان را شفای دوباره ببخشد؟