هیچ اثری از شهدا نبود. بچه ها خسته شده بودند. دست ها تاول زده بود و گاه تاول ها می ترکید. خاک هم که روی زخم تاول ها می ریخت بیشتر می سوخت. برای استراحت کنار تپه ای دراز کشیدیم."خدایا! هر چه می گردیم تمامی ندارد. با اینکه مطمئنیم بچه ها اینجا شهید شدند و جامانده اند، هیچ اثری از آنها نیست.توی همین فکرها بودم و با سر نیزه بدون انگیزه زمین را می کندم که یک دفعه احساس کردم سر نیزه ام به چیزی برخورد کرد.خاک ها را کنار زدم. پوتین نظامی بود! اطراف پوتین را خالی کردیم. با دقت زمین را کندیم. شهید بود. بچه ها همگی شروع کردند تپه را که سنگر تانک بود، خراب کردند و هر چند دقیقه یک بار فریاد"یا زهرا" و " یا حسین" بچه ها، خبر از پیدا شدن شهیدی دیگر می داد.آن روز پانزده شهید پیدا شد. آن ها را به معراج الشهدای شرهانی آوردیم.حالا دیگر آن ها مونس بچه ها شده بودند.حرف های ناگفته مان را که سالها کسی محرم شنیدنش نبود، برای آنها زمزمه کردیم.
سلام علیکم
مطلب جالبی بود
به وبلاگ مکتب القرا سری بزنید.