چند روز بیشتر تا مراسم بله برونمان باقی نمانده بود. من از همان روز اول که سمانه را دیدم، شیفته ظاهرش شدم و تصمیم قطعی ام را برای ازدواج با او گرفتم. قبل از آن دوستان و آشنایان چند دختر را که جایگاه اجتماعی و خانواده خوبی داشتند برای ازدواج معرفی کرده بودند اما من که به ظاهر افراد اهمیت زیادی می دادم آنها را نپسندیدم.

بعد از دیدن سمانه فقط به او فکر می کردم و ادامه زندگی ام را فقط در گرو بودن در کنار او می دیدم. چند روز به بله برون مانده بود و ما درباره همه چیز صحبت کرده بودیم به جز مهریه زیرا در ذهنم مهریه بی ارزش ترین مسئله بود.  با خودم می گفتم در جایی که عشق و محبت وجود دارد صحبت کردن از مادیات و سکه طلا امر بی ارزشی است. اصلا دلم نمی خواست عشقی را که بینمان بود با پول و طلا خدشه دار کنم. همه چیز به خوبی و خوشی ادامه یافت تا این که شب قبل از بله برون سمانه با من تماس گرفت و گفت می خواهد درباره مهریه صحبت کند.  او گفت: در خانواده شان مهریه های سنگین رسم است و او هم باید مهریه اش ارزش زیادی داشته باشد. نامزدم گفت: تصمیم گرفته ام مهریه ام را با توجه به سال تولدم تعیین کنم. سمانه متولد سال ۱۳۶5 بود و من باید متعهد می شدم هر وقت که او اراده کند این تعداد سکه بهار آزادی را به او بدهم.  او گفت: قول می دهد هیچ وقت این سکه ها را از من نخواهد. سمانه گفت: این کار فقط برای حفظ آبروی خانوادگی اش است.  من که ارزشی برای مسائل مادی قائل نبودم بدون چون و چرا قبول کردم. وقتی پدر و مادرم از تعداد سکه ها با خبر شدند گفتند بهتر است صبر کنم و این مهریه سنگین را قبول نکنم اما من با ترش رویی حرف آنها را زمین انداختم زیرا  فکر می کردم که آنها از سمانه خوششان نیامده است و بهانه جویی می کنند.  چند ماه از شروع زندگی مشترکمان گذشت. همه چیز روال طبیعی خود را طی می کرد. یک شب سمانه گفت: می خواهد درباره موضوع مهمی با من صحبت کند. او گفت: یکی از دختر خاله هایش نصف مهریه اش را از شوهرش گرفته و بقیه را بخشیده است. به نظر کار عجیبی بود. سمانه گفت: چون دختر خاله اش این کار را انجام داده است او هم می خواهد نصف مهریه اش را از من بگیرد. با خودم گفتم چه شوخی با مزه ای!  اما من سخت در اشتباه بودم. سمانه شوخی نمی کرد و در تصمیم خود کاملا مصمم بود. او گفت بهتر است با هم توافق کنیم و من نصف مهریه اش را که حدود ۶۸۰ سکه طلا می شد به او بدهم. من عاشقانه همسرم را دوست داشتم اما چنین پولی نداشتم که به او بدهم. سمانه گفت بهتر است پدرت خانه دیگرش را که در دست مستاجر است، بفروشد و پولش را به من بدهد. من در بهت کامل به سر می بردم و اصلا تصور این رفتار را نداشتم. تا روزی که از طرف دادگاه خانواده برایم احضاریه آمد هنوز این تصمیم همسرم را باور نداشتم اما زمانی که در دادگاه سردی دستبند را بر دستانم حس کردم باورم شد که شریک خوبی برای زندگی ام انتخاب نکرده ام. هنوز پندهای پدر و مادرم در گوشم است که درباره انتخاب همسر به من هشدار داده بودند اما دیگر پشیمانی سودی ندارد.