ممکن است همه ما خاطره های ریز و درشتی از جشن عروسی و خواستگاری خودمان یا آشنایانمان داشته باشیم که مرور و یادآوری آنها خنده را بر لب هایمان می آورد. در این قسمت چند مورد از همین خاطره ها را با هم مرور می کنیم.
سقوط آزاد وسط مراسم خواستگاری
الهه خانم که 42 ساله و سال هاست ازدواج کرده است، خاطره جالبی را درباره مراسم خواستگاری اش برایمان تعریف می کند: «آن وقت ها رسم بود برای دخترهای کم سن و سال خواستگار می آمد. من هم هنوز نوجوان بودم که قرار بود برایم خواستگار بیاید. در خانه پدری ام، یک راهرو و سالن بزرگ بود که در آن اتاق ها با درهای چوبی چهارلَتی از هم جدا می شد. اتاق پذیرایی ما هم با یکی از همین درها از باقی اتاق ها جدا شده بود و چون کمد نداشتیم، مادرم پشت در اتاق تا نزدیک سقف رختخواب چیده بود. مهمان ها جلسه اول آمده بودند تا با پدر و مادرم صحبت کنند. من و دو خواهرم که کوچک تر از من بودند، کنجکاو بودیم که آنها را ببینیم. برای همین از روی رختخواب ها بالا رفتیم تا از شیشه بالای در آنها را ببینیم. همین طور که داشتیم به حرف هایشان گوش می کردیم، در به خاطر فشار باز شد و من و خواهرهایم به همراه رختخواب ها وسط اتاق پخش و پلا شدیم. در حالی که خواستگارها به همراه پدر و مادرم، تا چند لحظه هاج و واج و مات برده به ما نگاه می کردند، من غصه می خوردم که چرا حداقل لباس هایم را عوض نکردم و کاش لباس بهتری پوشیده بودم! وصلت ما سر گرفت و من با همان خواستگارم ازدواج کردم و برای ما خاطره شیرینی شده که سال هاست به آن می خندیم.»
آتش سوزی وسط خواستگاری
زهرا خانم که متولد 1341 و خانه دار است، خاطره یکی از مراسم خواستگاری اش را برای ما این گونه تعریف می کند: «یک بار قرار بود خواستگاری برایم بیاید که من و پدر و مادرم از آنها خوشمان نمی آمد؛ اما برای اینکه فامیل بودند، توی رودربایستی و با اکراه قبول کردیم که یک جلسه بیایند. آنها به منزلمان آمدند و ما دوست داشتیم سریع تر این جلسه صوری تمام شود. هنوز مجلسمان گرم نشده بود که از توی کوچه صدای جیغ و داد بلند شد. خانه همسایه آتش گرفته بود و ما هم که دستپاچه شده بودیم، برای کمک به داخل کوچه دویدیم و مهمان ها را ناخواسته تنها گذاشتیم. وقتی آتش خاموش شد و به داخل خانه برگشتیم، دیدیم خواستگارها  رفتند.»
توفیق اجباری تجدید فراش!
رضا که 54 ساله و متأهل و بازنشسته اداره برق است، در بیان خاطره ای جالب از یک خواستگاری متفاوت برای ما می گوید: «چند ماه پیش، بعد از فوت مادرم، به دلیل نگرانی بابت وضعیت پدرم، تصمیم گرفتیم او را از تنهایی در بیاوریم. مدتی را به دنبال یک گزینه مناسب که بتواند با شرایط پدر پیرم کنار بیاید، گشتیم؛ تا این که با خانمی حدودا 60 ساله قرار خواستگاری گذاشتیم. من و همسرم به همراه پدرم به خانه آن خانم رفتیم که دخترهایشان هم حضور داشتند. در طول جلسه که صحبت می کردیم، حس می کردم که آنها مرا نگاه می کنند و درباره من صحبت می کنند. در نهایت یکی از دختران آن خانم گفتند ما قبول می کنیم اما همسرم که با حس مخصوص زنانه اش متوجه شده بود آنها مرا انداز ورانداز می کنند و تا آن موقع سکوت کرده بود، ناگهان مثل آتشفشانی که فوران کند به پدرم اشاره کرد و با تحکم گفت شما به کی نگاه می کنید؟ ایشان داماد هستند! مادر و دخترها حسابی توی ذوقشان خورد چون مرا بسیار پسندیده بودند اما بعد از اینکه فهمیدند من را با پدرم اشتباه گرفتند، به ما جواب رد دادند.»
سرو شربت بهداشتی در خواستگاری
مجله خانواده سبز در این باره یک خاطره بامزه نوشت: «خواستگاری همسرم که رفته بودم، از داخل پذیرایی به واسطه آینه ای که در راهرو نصب شده بود، داخل آشپزخانه دیده می شد. من هم هر از گاهی از داخل آینه، آشپزخانه را نگاه می کردم. تابستان گرمی بود و همسرم سینی شربت را برای مهمانان مهیا می کرد؛ اما وقتی می خواست شربت ها را بیاورد برای اینکه داخل سینی نریزد، از سر هرکدام شان کمی خورد! سال ها از ازدواج ما می گذرد اما این خاطره بامزه برایمان مانده است.»  
خواستگاری با چاشنی سوتی  
شادی که سال 1390 ازدواج کرده است درباره خاطره روز خواستگاری اش به ما می گوید: «همسرم با تعداد زیادی از اقوامشان به خواستگاری من آمده بودند. آنها رسم داشتند وقتی عروس چای می آورد، آقایان فامیل، توی سینی پول می گذاشتند. منم که طمع کرده بودم، برای همه چای می بردم تا پول بیشتری جمع کنم. به شوهرخاله همسرم که رسیدم، به محض اینکه پول را گذاشت تا خواست چای را بردارد من به سمت نفر بعدی رفتم. همه از خنده ریسه می رفتند و من از خجالت سرخ شده بودم. هنوز هم که یادش می افتم، به خودم می خندم که طمع پول مرا به چه کاری واداشت.»